کد مطلب:152258 شنبه 1 فروردين 1394 آمار بازدید:189

زنده شدن پسر ملا عبدالحسین خوانساری به برکت امام حسین
ثقة عادل، ملا عبدالحسین خوانساری رحمة الله علیه در كربلای معلی معروف به «تربت پیچ» بود. زیرا تربت آقا ابی عبدالله الحسین علیه السلام را از مواضع شریفه و با آداب مأثوره برمی داشت و به زوار عطا می نمود.

مرحوم عراقی قدس سره می فرماید: من او را در مجلسی ملاقات كردم و در چهره ی او حالت صلاح و تقوی را مشاهده كردم و متوجه شدم كه سالهاست موفق به مجاورت حضرت آقا ابی عبدالله علیه السلام است و ملازم حرم مطهر بوده است. بنابراین از او خواستم كه از عجایب و غرائب و كرامات و معجزاتی كه خودش مشاهده نموده است، برایم نقل كند.

از جمله غرائبی كه ایشان نقل كرد، این بود كه گفت: مسقط الرأس من خوانسار است. ولی مدتی در بعضی از قرای جابلق كه از توابع شهر بروجرد است، توقف داشتم. تا آنكه عشق و علاقه و شوق مجاورت قبر مطهر آقا امام حسین علیه السلام به سرم


افتاد. هوا سرد بود و مقدمات سفر هم مهیا نبود. اما عشق است! چه می شود كرد؟

خلاصه دو الاغ تهیه كردم و بارها و بچه ها را روی الاغ بتسم. همین كه خواستم حركت كنم، ملا محمد جعفر (كه ملای آن ده بود و آدم خیلی مهربان و خوبی بود) اطلاع پیدا كرد! او آمد و سر راه مرا گرفت و گفت: كجا می خواهی بروی؟ در هوای به این سردی نرو! بالاخره از او ممانعت و از من اصرار بود تا این كه مأیوس شد و با دست خود روی زمین خطی كشید و گفت: «این خط و این نشان! می روی ولی بچه ها را به كشتن می دهی!»

خلاصه ما هم حركت كردیم و به فضل خدا و توجه عزیز زهراء علیهاالسلام همگی سالم به كربلا وارد شدیم. چند وقتی از آمدن ما به كربلا گذشت، تا اینكه موقع زیارتی حضرت اباعبدالله الحسین علیه السلام فرارسید. چند نفر از اهل همان ده كه یكی از آنها همشیره زاده ی ملا محمد جعفر مذكور بود، به كربلا آمده بودند. من با خودم گفتم خوب است آنها را مهمان كنم و ببینند كه بحمد الله همه سالم رسیدیم و زندگی خوبی داریم و خوف ملا محمد جعفر هم درست در نیامد كه برای ما «خط و نشان» كشید.

لهذا آنها را برای صبحانه به منزل دعوت نمودم. هنگامی كه در حال حرف زدن و خوردن صبحانه بودیم، فرزند بزرگم بنام حسن كه در میان حیاط بازی می كرد، از پله بالا می رود و از آنجا آویزان می شود تا ما را تماشا كند! در این هنگام، ناگهان از طبقه ی سوم سقوط می كند و روح از بدنش مفارقت می كند. من چون خلاف مطلوب خود را دیدم و عیش و سرورم مبدل بحزن و اندوه شد، به مجرد اینكه این حالت را دیدم، با سر و پای برهنه به سوی حرم حضرت ابی عبدالله الحسین علیه السلام دویدم و به محض ورود به صحن و حرم مطهر، عرض كردم: «السلام علیك یا وارث عیسی روح الله».

سپس خود را به باب ضریح مطهر چسباندم و شال را از كمرم باز كردم و یك سر آن


را به قفل ضریح و سر دیگرش را به گردنم بستم و با صدای بلند صیحه زدم و گریه كردم و گفتم: «نشد! و بحق مادرت زهرا علیهاالسلام نخواهد شد كه من خود را راضی كنم به آنكه خط و نشان ملا محمد جعفر بر من راست آید و سخن او بر كرسی نشنید! نشد و نخواهد شد!»

خدام و زوار و اهل حرم اطراف من جمع شدند و از حالت من متعجب بودند و سبب این حال مرا از هم می پرسیدند و می گفتند: «چه چیزی باعث این كار شده است؟» بعضی نیز خیال می كردند كه من دیوانه و مجنون شده ام...

یكی از همسایه هایی كه از اهل علم بود، برای تشییع جنازه به دنبال من آمد تا مرا بلند كند و ببرد. او با زبان خوش مرا موعظه و نصیحت كرد و گفت: ای آخوند! تو مرد دانایی هستی و مردن برای همه هست و با این كارها مرده زنده نمی شود! بیا تا برویم واین طفل میت را برداریم، زیرا مادرش خود را هلاك كرد!

هر قدر موعظه كرد در من مفید واقع نشد و آخر الامر زبان ملامت به سوی من گشود و مردم گفتند: بله، راست می گوید! بلند شو! من لجبازی می كردم و با حالت ناراحتی به آنها گفتم: به شماها ربطی ندارم! بروید دنبال كارتان!

بعضی ها مرا مسخره كردند! بعضی بر من خندیدند! من قلبم شكست و گریه ی زیادی كردم و آقا امام حسین علیه السلام را به مادرش قسم می دادم و می گفتم: بحق مادرت زهرا علیهاالسلام دست از ضریحت نمی كشم و از حرمت خارج نمی شوم، تا آنكه از خدا بخواهی یا مرگ مرا برساند یا بچه را شفا دهد! این حرف را زدم و گریبانم را چاك زدم و داد و فریاد كردم و بسرم می زدم و این كارها نصف روز طول كشید و من هنوز در ناله و گریه بودم.

نزدیك ظهر، ناگهان شنیدم صدای هلهله و ضجه و سر و صدا می آید و مردم از


داخل حرم به سوی صحن دویدند و تجمع كردند و ازدحامی شد و من نمی دانستم چه شده است؟ سپس دیدم مردم داخل حرم می شدند و به طرف من می آمدند! خوب كه نگاه كردم دیدم فرزندم حسن كه مرده بود و آن همسایه ی اهل علم و مادرش با جمعی از زنان به دنبال هم می آیند و صدای صلوات همه ی فضا را پر كرده است.

وقتی كه حسن را مشاهده كردم، به زمین افتادم و سجده ی شكر را بجا آوردم! بعد فرزندم را به آغوش گرفتم و سر و چشمهایش را می بوسیدم!

بعد چگونگی زنده شدن او را پرسیدم. آن همسایه ی اهل علم گفت: بعد از آنكه از تو مأیوس شدم، به منزلت برگشتم و مصلحت دیدم كه او را برداریم و غسل دهیم و كفن كنیم و دفن نماییم! لهذا او را در خارج از شهر به غسالخانه بردیم و برهنه كردیم.

همین كه كاسه را پر از آب كردیم و بر بدنش ریختم، ناگهان دیدم پره های بینیش حركت می كند! گویا كسی آنها را مالش می دهد! سپس سر خود را حركت داد و عطسه كرد و مانند كسی كه از خواب بیدار شود، بلند شد و نشست! ما هم لباسش را به تنش كردیم و او را به حرم آوردیم. [1] .


[1] دارالسلام عراقي ص 539 - كرامات الحسينية ج 2 ص 16 - در كتاب داستانهاي شگفت ص 40 - خلاصه اي از اين داستان آمده است.